بی بلُم

بی به گویش بندری یعنی برای و بل به گویش بندری یعنی یار و بی بلم یعنی برای یارم

بی بلُم

بی به گویش بندری یعنی برای و بل به گویش بندری یعنی یار و بی بلم یعنی برای یارم

بدون تیتر

 

شهر: اصفهان

ماشین: ماکسیما

گل: محمدی

اسم شوهر: حسین

با تمام کسانی که آنجا بودند فرق داشت. یکی سرش را بر ضریح امامزاده گذاشته بود و گریه می کرد، یکی قرآن می خواند، دیگری تسبیح بر دست و ذکر بر لب...

روبروی کولر بزرگ ضریح امامزاده دختری ده ساله با لباسی گشاد و بلند که عبایی سیاه و کهنه بر سر داشت، قیچی بدست، کاغذ پاره می کرد. چسب و مدادهای رنگی هم کنارش روی زمین فرش کرده بود. کیف کهنه ای به رنگ آبی که به نظر می آمد با مرواردیدهای دست و گردنش ست کرده بود، او را خانمانه تر نشان می داد. مودب و آرام گوشه ای از امزاده سید مظفر نشسته بود، کسی به او توجه نداشت، فقط دختری تقریبا" پنج ساله به او نگاه می کرد و او هم با لبخند شیرینی که به او می زد سعی می کرد توجه تنها مجذوب شده اش را از دست ندهد.

- چکار می کنی؟

- می خوام کتاب بسازم

مرا که دید چشمانش برق زد، خوشحال از اینکه توانسته است کسی را پیدا کند که نقاشی سخت روی جلد کتابش را بکشد!

کاغذهای جدا کرده از دفتری را به اندازه کتابی کوچک که مدلش بود با قیچی جدا می کرد؛ ابتدا کتاب را روی کاغذ می گذاشت، با مداد اندازه اش می گرفت و بعد با قیچی جای مدادها را جدا می کرد. با دقت این کار را انجام می داد.

- اسمت چیه؟

- زهرا

- کلاس چندمی؟

- امسال می رم چهارم

- تنها اومدی؟

- نه با مادربزرگم اومدم، مادربزرگم دم در دستفروشی می کنه!

- کجایی هستی؟

- اصفهانی

(پوست تیره و لباس خاصی که به تن داشت به نظر نمی آمد اصفهانی باشد، ولی حتما راست می گفت، در فالش غرق بود یا ...)

- می خوام همه ی این برگه ها رو توی کتابم بنویسم (به کتاب کوچکی اشاره کرد که مدلش بود)

- چرا؟

- همینطوری!

- توی محلتون کلاس تابستانی نیست؟

- هست! کلاس سفالگری و موسیقی ، من دوست ندارم!

کاغذی از کیفش بیرون آورد که روی آن یک مربع کشیده بود که یک ضلع مربع، اسم سه گل و ضلع دیگر اسم سه مرد، ضلع دیگر اسم سه ماشین و ضلع دیگر اسم سه شهر را نوشته، که در هر ضلع دو تا از اسمها را خط زده بود و خلاصه ی ضلع های مربع را پایین برگه نوشته بود شهر: اصفهان ماشین: ماکسیما گل: محمدی اسم شوهر: حسین

- اینو نگاه کن

- این چیه؟

- فال دوستمه!

ساده بود، به سادگی لبخند شیرینی که گاهی گوشه لبش خودنمایی می کرد.

زهرا منو ببخش، آن روزی که کنارت نشستم و تو برایم حرف زدی و شکلاتهای نذریت را با من تقسیم کردی، من از سادگی تو استفاده کردم!

ولی زهرا آن روز من به تو فکر می کردم هم به تو و هم به تمام بچه های هم سن و سال تو!

زهرا تو دلت کاغذ ، قیچی و چسب می خواست نه سفال و سنتور...

...

تابستان که از راه می رسد بعضی از ارگانها پایگاههایی را تحت عنوان اوقات فراغت در مساجد محله ها و مدارس (مخصوصا" محلات حاشیه نشین) پایه ریزی می کنند، اما بدون نیازسنجی از بچه های همان منطقه، دست به چنین کاری می زنند. الگوی آنها بچه های پایتخت نشین هستند نه بچه های حاشیه نشین محله کمربندی!!

این ارگانها بدون هدف آموزشی!! صرف اینکه هزینه هایی که در بودجه سال جاری پیش بینی کرده اند به نوعی به کاری اختصاص دهند، در درهای بسته!!! برنامه ریزی می کنند.

ولی آیا یکی از بچه های همین مسئولین حاضر می شود اوقات فراغتش را در این هوای گرم استان هرمزگان درکلاسی بگذراند که بجز گرما(نبودن کولر) چیز دیگری عایدش نشود !

 

...

با نام بلُم، با یاد بلُم و برای بلُم

چه فرقی دارد من کی باشم، فقط همین کافیست که از آن بنی آدمایی هستم که چو عضویی به درد آورد روزگار، دگر عضوهایم نماند قرار؛ این موضوع رو وقتی فهمیدم که سرنگ رگمو پاره کرد.

دیشب به این نتیجه رسیده بودم که آدم الکی هستم، نمی دانم شاید به خاطر بی خوابیهای چند شب گذشتست! آدم الکی هستم چون فقط به فکر خودم هستم .

- سلام خانم، اومدم خون بدم

همیشه از کنار اداره انتقال خون رد می شوم تا به فلکه برق برسم.

روبروی آموزش و پرورش ناحیه دو بندرعباس، روبروی کتابخانه امام خمینی ، نقاشی دختری با چشمهای معصوم، هیچ وقت نه من و نه خیلی از دیگران رو تحت تاثیر قرار نداده است. حتی دیدن بچه هایی که چهره شان با آدمهای معمولی کمی فرق می کند و صبح ها وارد این اداره می شوند و قبل از ساعت 3 از آنجا خارج می شوند ، هم تحت تاثیر قرار نداده است. هیچ وقت فکر نکردم که منم می توانم به این بچه ها کمک کنم؟

حتی رضا و سمانه خواهر و برادر نوجوان همسایمون هم منو تحت تاثیر قرار نداده اند، حتی مرگ هادی هم مرا تکان نداد.

الانم تحت تاثیر هیچ کس قرار نگرفتم فقط نمی دونم چرا دیشب این تصمیمو (خون دادن) گرفتم؛ شاید به خاطر همین الکی بودنمه. همیشه به توصیه کارشناسانه دوستانم خون ندادم، چون اونا عقیده داشتند وزنم مناسب خون دادن نیست.

- خانم تا به حال خون دادید! کارت شناسایی عکس دار لطفا، چند سالتونه

همان طوری که به اون خانم نگاه می کردم کارت شناسایمو نشونش دادم در حالی که با چشمام داد می زدم که خانم چه فرقی داره اسمم کی باشه وقتی آدم الکی هستم، ولی مگه زبان نگاهم رو فهمید.

- 26 سالمه، 54 کیلوم، شماره شناسنامم ... آدرس خونمون ... تلفن خونمون...

جزوه ای بهم داد و گفت قبل از خون دادن حتما مطالعه کنم.

نوشته بود: آنچه قبل از اهدای خون باید بدانید:

اول از همه ازم تشکر کرده بودند که اومدم خون بدم، بعد نوشته بود می توانید خود را عضو گروه ویژه ای از مردم جامعه بدانید که در حال حاظر 2/2% از جمعیت ایران را تشکیل می دهند. از تصمیمی که گرفته بودم خوشحال شدم، حداقل هر چه نباشه داشتم می رفتم به همین 2/2 % اضافه می شدم.

بعد از پر کردن فرم باید برای مصاحبه پیش پزشک می رفتم، 3 بار فشارمو گرفت، گرچه لبخند ملیحی بر روی لبانم بود! ولی یک لحظه ترس برم داشت، اگه این آقای دکتر منو جواب کنه چی ، اگه بگه آدم الکی هستم چی ، دیگه هیچ فکری به نظرم نمی رسید.

ولی خوشبختانه دکتر بهم گفت که رضایت نامه رو امضا کنم،یعنی منم می تونم خون بدم. برگه پایین رضایت نامه با سبز نوشته بود از خون من استفاده شود ، ازم خواسته شد که این برگه را از رضایت نامه جدا کنم و در صندوقی بیاندازم به نام خودحذفی!!!

آقای 36، 37 ساله سبزه رویی مرا به اتاقی راهنمایی کرد که صندلیهایش از نوع همان صندلی هایی بود که وقتی دندانپزشکی می روم روی اون می نشینم. رگمو زود پیدا کرد، سرنگ رو که توی بازوم فرو کرد گفت: مال خود بندری؟ گفتم: بله ؛ گفت: اگه دست من بود ثبت نامت نمی کردم. خندیدم؛ چون خیلی دیر این جمله رو گفته بود.

گفت: من یک لحظه رفته بودم بیرون تا اومدم همکارم تورو ثبت نام کرده بود، درسته که باید وزن حداقل 50 کیلو باشه ولی ما معمولا خانمهایی که برای بار اول خون می دن 60 کیلو به بالا ثبت نام می کنیم.

کمی بهم برخورد، گفتم: آقا من ورزشکارم، وزنمو خودم کنترل می کنم، وزنم با سن و قدم متناسبه، گفت: دو روزی ورزش نکن، از اینجا هم رفتی سریع ماشین بگیر برو خونتونون، پیاده روی نکن.

گرچه آدمی نیستم که هر چی رو از کسی بپذیرم ولی به خاطر اینکه نشون بدم آدم الکی نیستم، چشم گفتم.

اومد کنارصندلیم نشست، گفت: اگه حالت تهوع یا سرگیجه یا ضعف پیدا کردی سریع بگو گفتم: چشم، انگار داشت ازم خوشش می اومد.

بهش گفتم: استقبال مردم چطوره؟ گفت: بندری ها خیلی کم استقبال می کنند! بیشتر شهرستانیها هستند، تابستون هم که استقبال خیلی کمه، مردم خیلی کم می آیند .

گفتم: چرا بندری ها کم استقبال می کنند؟

گفت: می ترسند، اصلا اطلاعاتی درباره فواید خون دادن ندارند، ولی در بسیاری از شهرهای دیگر این نکته جا افتاده است؛ به طور طبیعی گلبولهای قرمز پیر می شوند و اکسیژن رسانی به بافت ها خوب صورت نمی گیره و فرد دچار خواب آلودگی، خستگی و کسلی می شه؛ خون دادن گلبونهای اضافه و مرده خون رو از بدن دفع می کنه؛ عفونتو کم می کنه ؛ مغز و استخون رو فعال می کنه، چربی اضافی خونو می گیره، اگه مغز سنگین باشه سبک میکنه، اگه ضربان قلب شدید باشه درمان می کنه، خون گلبولهای جدید می سازه و گلبولهای جوان وارد بدن می شه فشار روی قلبو کم می کنه، از غلظت خون کم می کنه...

اون داشت علمی بحث می کرد ولی من داشتم به خونهایی نگاه می کردم که از بدنم خارج می شد و وارد کیسه خون می شدند، باید 450 میلی لیتر خون از بدنم خارج می شد. ارزش داره آدم با 450 میلی لیتر خون اضافی احساس الکی بودن نکنه.

حرفاش که تموم شد نگاهش کردم و با نگاهم بهش گفتم یکی از فواید خون دادنو یادت رفت بگی اونم اینه که الکی بودنو ازت می گیره؛ولی مگه زبان نگاهمو فهمید.

کم کم احساس سبکی می کردم، دیگه احساس الکی بودن نداشتم، منم به جمعیتی اضافه شده بودم که رسالت سنگین تامین خون سالم و کافی را به طور داوطلبانه و ایثارگرانه برای نیازمندان به آن عهده دارند (تو جزوه نوشته بود).

کارم تموم شد. احساس خوبی داشتم، دوست داشتم برقصم ، دنبال یکی دیگر از 2/2% جمعیت می گشتم ، دوست داشتم بهش بگم منم به اونا اضافه شدم.

آقای جوان چارشونه ای با کارت سبز وارد شد و گفت: می خوام خون بدم، بهش گفتند تعطیله، رفت . منم از اداره خارج شدم، قدمهای خودمو سریعتر کردم تا به اون آقا برسم، گفتم : آقا تا ساعت 7 بیشتر نیست دیر اومدین، خندید ، گفتم: چرا خون می دید، گفت: چرا خون می دم به خاطر عشق و علاقه!

بهش لبخند زدم، انگیزه خوبیه، یک لحظه فکر کردم حالا اگه از من بپرسه که تو چرا خون می دی من چی بگم، بگم دیشب فکر کردم الکی هستم امروز اومدم بخشی از وجودمو ببخشم،ولی چیزی نپرسید.

باید ماشین می گرفتم، آیا سهمیه بندی بنزین با سهمیه بندی خون ربطی داره؟ می روم از سمانه و رضا می پرسم ؛ سمانه هفته ای چند لیتر؟ رضا ماشینت (ببخشید بدنت) با چند لیتر راه می افته؟ باید می رفتم خونه، بیت بعدی شعر سعدی هم یادم آمد؛

تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامد نهند آدمی