می دونی بعضی آدمها دنیاشون خلاصه شده در یک بخش اونم تازه شهر شده و دلشون رو خوش کردند به اینکه شهر نشین شدند.
آخه چقدر گفته بشه اول فرهنگ چیزی رو بیارین و بعد اون چیز رو. آخه آیا فرهنگ شهر نشینی به بخش مورد نظر آورده شد که اون رو به شهر تبدیل کردند. آخه اضافه شدن چند تا انسان به جمع اون بخش که نمیشه اون بخش رو شهر کرد میشه به نظرتون؟؟
آخه وقتی افراد اون بخش هنوز زن رو در چاردیواری خانه محبوس می کنند و حتی اجازه سوار شدن به ماشین را به او نمی دهنند به نظرت میشه مردمان اون بخش را شهری قلمداد کرد!
اوه ببخشید دارم چی می نویسم اونم توی این صفحه اونا حتی به اینترنت هم به چشم یک چیز بد و زشت نگاه می کنند.
بذار کلام کوتاه کنم. به امید روزی که در این بخش در حال رانندگی هستم با صدای بلند به آن سوی خط بگویم الو من تو شهرم...
نمی دونم چرا ولی یک حسی منو دوباره به این وبلاگ به روز نشده کشوند. یک حسی که دیروقته پنهان کردم. دیروز برای یکی نامه نوشتم. اصلا به عواقب این کار فکر نکردم چون از نظر خودش مقام بالایی داره و بهش دادم بخونه. فقط حسم گفت بنویس و من نوشتم. به یکی از کارهای ناعادلانه(از نظر من) که کرده بود اعتراض کردم و طبق عادت همیشگی بعد از اینکه به حسم احترام گذاشتم، به کاری که کرده بودم فکر کردم.
واقعا من چرا این کار را کرده بودم؟ دیدم من استعدادی ویژه دارم اونم وقتی درد دارم و نمیتونم حرف بزنم می نویسم و من دیروقت بود این حس را پنهان کرده بودم ولی دیروز بیدارش کردم .
می دونم هنوز دوستانی دارم که وبلاگ منو در جمع هرمزگانیها دیده اند و هنوز گاهی به آن سر می زنند و من به علت به روز نکردن وبلاگم و به لطف دوستان هرمزگانیم از جمع هرمزگانیها حذف شدم. گفتند باید اول برادریت ثابت بشه!!!!
حال دوباره برگشتم که باز برای شهرم و کشورم بنویسم...
روزگار بهتری از راه می رسد...
از تمامی دوستان که به هر طریقی تولدم را تبریک گفتند ازشون خیلی خیلی ممنون هستم.
انشااله دوباره با مطالب جدید در خدمت همه دوستان خواهم بود.
از لنگه تا دوراهی گچین...
به دوراهی گچین که می رسی تنها می شوم...
سالهاست از دوراهی گچین تا بندرعباس را تنها سفر می کنم! احساس می کنم خیلی عوض شدم یا عوضی شده ام اما هر چه هست حالم خوب نیست...
(از همه دوستان و خوانندگان عزیز وبلاگ بی بلم به دلیل اینکه چند مدتی است که ننوشته ام، پوزش می خواهم)