دیگر هرگاه از کنارشان رد می شوم تامل نمی کنم. حتی دلم هم نمی سوزد. نه برای آن مرد چمپانته زده بر دیوار کوچه خانه مان و نه برای آن مرد خیره شده به ساختمان دادگستری، هیچ کدام و هیچ کدام دیگر.
در لا به لای نرده های خیابان پارک دانشجو به خواب فرو رفته بود، به نظرمی رسید بی هوش شده است، زیرا هرچه خواب کسی سنگین باشد، دیگر با صدای این بوق های سرسام آور ماشین ها بیدار می شد...
من همیشه شاهد مرگ آدمها بوده ام. با چشمان خودم دیدم مردی زیر پل با سرنگ خودش را می کشت و ...
من دختر جوانی را دیدم که با چشمان خمار به چشمانم خیره شده بود در حالی که هنوز زیبایی صورتش به صورتم طعنه می زد!
من سالهاست با ترس خودکشی عزیزانم زندگی کرده ام.
می دانید از که و چه حرف می زنم. از آن آدمهایی که در گوشه و کنار شهر خمیده و ژولیده از کنار من و تو می گذرند و نامشان ....(هر چه می خواهد باشد) است. از کنار خیلی ها می گذرند، حتی از کنار رئیس دادگستری استان!
او هم سواربر ماشین از چهار راه دادگستری می گذرد. گذشته ها به اطرافش خیره می شد اما امروزشاید حتی به آنان نمی اندیشد. ساعتی دیگر خرده فروشی با حکم او اعدام می شود.
به نام خدا
به موجب رای صادره دادگاه انقلاب اسلامی بندرعباس، عباس -الف 38 ساله ساکن محله ...... به جرم نگهداری 170 گرم هرویین به اعدام محکوم شد.
حکم صادره در مورخه ......... در محل زندان مرکزی بندرعباس به اجرا در می آید.
لازم به توضیح است وی از افراد سابقه داری بوده که در این خصوص اظهار داشته مواد فوق نزد وی به امانت بود که در قبال نگهداری آن مبلغی را دریافت می کرد.
مادرم می گفت در تشییع جنازه اش خیلی ها آمده بودند و به خانواده اش تسلیت می گفتند.
تعجب کردم کسی هم برای مجرمان اشک بریزد چه برسد به این که در تشییع جنازه ی آنان شرکت کند.
وقتی برای اولین بار در دست مریم همکلاسی دانشگاهی ام سیگار دیدم باورم نمی شد. با حالت خاصی دود سیگار را از گلویش بیرون می فرستاد. از او بدم آمد. از آن پس او را از گوشه ی ذهنم پاک کردم. این روش من و تو برای ندیدن درد آنان است. بدون اینکه بدانیم چرا مریم و مریم ها با لبهای سرخشان به سیگار پک می زنند، دورآنان را خط قرمزی می کشیم و ذهن خود را بیش از این درگیر آنان نمی کنیم، کاری که هم اکنون من و کسانی دیگر! می کنند.
زیرا آدم از کسی که بدش بیاید به او فکر نمی کند.
حتی به دخترهمسایه مان هم که شایعه شده است تریاک می کشد فکر نمی کنم.به 1۴هزار دانشجو و دانش آموز معتاد هم فکر نمی کنم.
به اینکه ایران رتبه پرمصرف ترین مواد مخدر در کشورهای دیگر داراست ، به اینکه با ندادن آمار و ارقام صحیح از سوی مسئولین مشکلی را دوا نکرده است و نمی کند هم فکر نمی کنم!
نه به این معتادانی که آمار ایدز را بالا برده اند، نه به کسانی که به این نتیجه رسیده اند که با دادن سرنگ مجانی به معتادان از شیوع ایدز خودداری کنیم.
حتی دیگر نمی خواهم از آنان چیزی بنویسم، آنان که این نوشته های مرا نمی خوانند، او وقت ندارد حتی به خودش فکر کند چه به اینکه از اوضاع دور و بر خود مطلع شود.
پس خط قرمزی بر وجودت می کشم!
---------------------
پ ن: این نوشته را نمی دانم خودم نوشته ام یا کسی دیگر!!!
بی شک زمانی که نامی از دختران فراری به میان می آید در ذهن بسیاری از آدمهای بر ساحل نشسته، شاد و خندان این عبارت نقش می بندد:
"بچه های بد"
...
"مرکز مداخله در بحران آسیب های اجتماعی استان هرمزگان"
اگر با او ملاقاتی نداشتم شاید هیچ گاه حرفهایش را از بین حوادث روزنامه یا کتاب ها باور نمی کردم.
دختری 13 یا 14 ساله که پوستش گواه بومی بودنش داشت. این چند سال از عمر خود را در یکی از روستاهای استان هرمزگان گذرانده بود.
او در آن مرکز از بین دختران دیگر اعلام آمادگی کرده بود با من از زندگیش بگوید.
...
پا را بی هدف بر سنگفرش خیابان می کشید. از آینده تصویر روشنی نداشت ولی گذشته تاریک و سیاهی پشت سر نهاده بود.
پدر پیر از راه گدایی شکم او و خواهرانش را سیر می کرد و برادری که همیشه از او می ترسید. برادر برایش غولی بود.
غولی که اعتیاد نتوانسته بود جای خالی زنش (بعد از خرد کردن بینی زن ، مرد را ترک کرده بود) پر کند. شاید برادرش از جنس زنان بیزار بود، پس تنها کسی که به راحتی می توانست عذاب دهد و کسی مانعش نشود او بود.
دیشب به این نتیجه رسیده بود که ماندن جایز نیست. از روستا به جزیره قشم گریخته بود.
در همین فکر بود که ماشینی جلوی پای او ترمز زد و مامورین اصرار کرده بودند سوار شود. او را به اتاقی تنگ و تاریک برده بودند، از او پرسیده بودند چرا به این جزیره آمده است؟ جرات نداشت راست بگوید پس به دروغ گفته بود پدر و مادرم را گم کرده ام.
شب را در بازداشتگاه گذرانده بود و او مریلا را در آنجا دیده بود.صادقانه همه چیز را به مریلا گفته بود و مریلا هم به او گفته بود به خانه ما بیا، خانه ما بزرگ است و من بجز مادرم و خواهرانم کسی آنجا نیست.
او هم اعتماد کرده بود به همین سادگی! خیلی بچه تر از همه حرفهایی بود که می گفت!
...
صبح که رفتم دادگاه به قاضی گفتم من تو خیابون قدم می زدم منو بی گناه گرفتند.(مریلا یادم داده بود)
به مریلا هم هفتاد ضربه شلاق زدند!اونو با پسری گرفته بودند.(بچه تر از این بود که بداند چه جرمی مجازات هفتاد و چهار ضربه شلاق را دارد!)
ما رو آزاد کردند.
بعد من با مریلا با هم به ترمینال بندرعباس اومدیم.تو ترمینال هم ما رو گرفتند و به بازداشتگاه بردنمون.روز دادگاهی مریلا گفت:خواهرش زن دایی من است.پدر و مادرش به خونه ما تو تهران رفتند ما هم می خواهیم به اونجا بریم.
ما رو هم آزاد کردند و نامه ای دادند که تو ترمینال اذیتمون نکنند!
به تهران که رسدیم مریلا تو خونه ای رفت و مرا بیرون گذاشت.بعد از چند لحظه اون اومد و گفت: بیا!
راست می گفت مادر خیلی پیری داشت و چند تا خواهر همسن و سال من!
شب اونجا بودم تا اینکه سروکله ی چندین مرد پیدا شد و یکیشون اومد سراغ من...
به اینجا که رسید خیلی آرام ولی با کمی ناراحتی گفت: خرابم کردند...!!!
...
احساس وحشت کردم. حالت تهوع داشتم ولی خونسردیم را حفظ کردم. او خیلی بچه بود. آنقدر که به گمانم تا آن لحظه نمی دانست چه چیز باارزشی را از دست داده است.
...
چند روز اونجا بودم بعد یه روز مریلا گفت بیا بریم پارک، با هم رفتیم پارک و اونجا به من گفت:من می رم دستشویی بعد از اون دیگه ندیدمش!
من خونه اونها رو بلد نبودم.روی نیمکت پارک گریه می کردم که چند تا ماموراومدن سراغم و منو بردن بهزیستی تهران و الانم که اینجام!
می ترسم برگردم خونه مون، برادرم حتما" منو می کشه!
...
خیلی از ما از کلمه فرار تعبیر بدی داریم.ولی اگر همین کلمه همراه با فرار از گناه، فرار از فقر، فرار از ضرب و شتم، فرار از بی آبرویی، فرار از تنهایی و بی کسی همراه باشد آیا باز هم چنین فکری خواهیم کرد؟!
آیا وجود زن و مردی تحت عنوان پدر و مادر در زیر سقفی به نام خانه می تواند رابطه ای گرم و صمیمی و سالم را به نام خانواده بنا کند! که حال اگر دختر و یا پسری از جمع آنها بگریزد برچسب فراری تا آخر عمر به یدک بکشد؟
بر اساس گزارش محرمانه ای که ظاهرا"چندی پیش از سوی معاونت پرورشی وزارت آموزش و پرورش منتشر شده است، علاوه بر افزایش بی سابقه تعداد، کاهش متوسط سن دختران فراری در ایران هم اکنون به حداقل نه سال رسیده است.
به هر حال هشداری جدی و فاجعه ای بزرگ در حال رخ دادن است:
سن فرار دختران رو به کاهش است!
و به گفتهٔ مدیر کل دفتر آسیبهای اجتماعی در ایران حدود ۸۰ درصد دختران در ۲۴ ساعت اول بعد از فرار مورد تجاوز جنسی قرار می گیرند.
صدها دختر در طی یک روز در همین خیابانهای شهر بندرعباس سرگردان هستند! آماری که پارسال از سوی سازمان بهزیستی استان هرمزگان منتشر شد.
در فصل تابستان تعداد دختران فراری افزایش پیدا می کند!!!
بدون ریشه یابی کردن این معضلات، دادن این آمار و ارقام ها چه دردی را دوا می کند.
براستی کاری بس بیهوده است...
...
دلم نشد خالو صالح امشب به سادگی ازت بگذرم.
"عکس از انوش"
عشق | |
تنها بلم نجات عشق است و بس دیگر راهوار ها را ، رها کن از آنان مباش که چون دیوژن با چراغ در روز روشن به دنبال خویشتن خویش می گشت تو، خود گمشده ی خودی خود را دریاب تا گمشده ات ،آهسته و آرام چون سایه در جانت حلول کند. *** آنگاه من از گل واژه های عشق گردنبندی زرین برایت هدیه خواهم آورد تا در شب زفاف بر بلورین گردنت بیاویزی آه ... لحظه ای تنها لحظه ای با روح فقیر من بیامیز تا رویا را با تمامی عظمتش پلی سازم و تو در کسوت یک نو عروس همراه با خوشبوترین عطرهای هندی دستهای منتظر مرا به گرمی بفشاری آه ... حتما آنروز روز تولد ما خواهد بود . |
تولد یک سالگیت مبارک!
9 شهریور 1386
گر می گیرم، بهتم زده، بهش قول داده بودم برقصم، ولی نمی رقصم!
- اگه حنا نباشه سایه خدا می بندم!
بهش قول داده بودم دستمال بازی کنم، ولی نمی کنم!
بهش قول داده بودم وقتی شب حنابندان می خوانند گریه نکنم ولی گریه کردم!
...
- فاطمه، فاطمه دوستم رو می گم هفته بعد عروسیشه!
- اِ به سلامتی، خوشبخت بشه!
...
تلفنم زنگ می خوره، تلفن خانه فاطمه ایناست.
- جانم فاطمه!
- عروسی فاطمن! مگه نتی!
عروسی فاطمه نیست، صدای... نه ...صدای فاطمه نیست ....
ضجه می زد،خواهرش شعر گفت! چه زیبا! تشبیه جالبی بود، استعاره!
حنا، گشته، عود، نقل، شکلات، کیکنگ زنان بندری، عروس، حمام، شلوغ، داماد و من!
منم شعر گفتم!
سدر، کافور، کفن، مرده شور، حلوا، ضجه، میت، تشیع جنازه!
...
خبر به سادگی یک شتر بود. آری شتر!
شتری که با ماشین عروس و داماد در جاده بندرعباس-میناب تصادف! یعنی می شود گفت تصادف! یا برخورد کرده بود.به سادگی، عروس جان سپرده بود.
فقط یک هفته به عروسیشان مانده بود و آنها برای مقدمات عروسی به روستای جلابی رفته بودند.
...
الان اتـوبان شده است. جـاده بندرعباس-مـیناب را می گویم. یعنی خـطر تصادفات را کمتر کرده اند؛
ولی خطر دیگری به این جاده اضافه تر شده است به نام شتر!
استانی با 000/15 نفر شترهای سواری!
زمان های نه چندان دور که جاده اصلی اتوبان نبود، جاده از کنار روستاها می گذشت.
شاید فقط خطر یک شتر عصبانی وجود داشت که از خانه ی یک روستایی(جلابی، دهنو،درتوجان و حسنلنگی) فرار کرده بود و به سمت ماشین تو می دوید.
ولی امروز اتوبان از پشت روستاها می گذرد و امروز خطر کاروانهای صدنفری شتر وجود دارد.
کافی است اول صبح یا به قولی صبح الطلوع یا دم غروب از آن اتوبان بگذری، شاید بیشتر از صدتا از این نفرات مغرورکه به نظر می رسند همیشه آدامس می جوند برخورد کنی که با شتربان خود برای چرا به جاهای خوش آب و علف می روند یا برمی گردند!
شترهایی که در هیچ کتاب روانشناسی علت رفتار و عکس العملهای نامعقول آنان را نخوانده ای.
بعد از دیدن کاروانهای صد تایی یا نفرهای خانوادگی، اگر به حرمت شتربان، ندادن دیه یا رحم کردن به جوانی خود ماشین را متوقف کرده ای، باز هم از ترس غیرقابل پیش بینی بودن رفتارشان به سختی نفس می کشی!
نمی دانم افتخار دیدن آنها را در این جاده اصلی از نزدیک داشته اید یا نه؟
به جرات می گویم بیشتر اوقات شترهای عصبانی یا از حالت عادی خارج شده در وسط جاده به سمت ماشین ها می دوند.
و تو تنها کاری که می کنی این است: به محض دیدن شترها(مهم نیست کجا باشی، وسط جاده، کنار جاده و یا...) ماشین را خاموش کنی و سرها را روی فرمان ماشین بگیری تا حداقل سر متلاشی شده ات روی زمین پخش نشود!
خنده دار است نه!
خنده دار تر این است که بعد از جان سالم بدر بردن نمی دانی به چه کسی باید فحش بدهی! به نفرهای زبان نفهم یا روستایی های ساده! اتوبان! جاده و یا...
دوستی می گفت: آنهایی که به خارج از کشور سفر کرده اند، می دانند بعضی از کشورهای غربی هنوز ایرانی ها را با شتر می شناسند: آدمهایی سوار و سفر با کاروانهایی از شتر!
حیف این همه دانشمند، پزشک، مهندس و عالم نیست که برای ثابت کردن نبوغ و پیشرفت ایرانی تلاش کرده اند!(منظور از پیشرفت این است:به جای سوار شدن بر شتر،از ماشین های مدل بالاساخت خود ایران استفاده کردن)
آزادی بیان، گفتگو تمدن ها،عدالت محوری، انرژی هسته ای! شتر! شتر! شتر!... هذیان می گویم!
وای اگر غربیها بدانند!
حالا اگر غربیها بدانند همین شترها امروزه در جاده بندرعباس- میناب جان بسیاری از مردم بی گناه را می گیرند و تازه اگر شتر بکشی باید دیه هم به صاحب شتر پرداخت کنی، چه فکری می کنند! هیچی! فقط فیلم می سازند!
سعیدهای جوان(پسر عمو و همکارم)، امینه و سهیلای جوان (دوستانم)، حمید جوان(هم دانشگاهی ام )،محمود جوان (پسر همسایه)، آقای غلامی میانسال (پدر دوستم) و ... در جاده سیرجان-بندرعباس از دست رفتند!
جاده ای با نام کشتارگاه بندرعباس-سیرجان که بعد از کشته شدن بسیاری از مردم، مورد توجه مسئولین قرار گرفته است، گرچه سعید و سهیلاها برنمی گردند اما امید داریم سعید و سهیلاهای دیگر از دست نروند!
امـروزخـطری دیگـری جاده شـرق اسـتان را تهـدید می کـند که کـمـتر از ماشـین های سـنگین جـاده سیرجان- بندرعباس نیست.
در جـاده بنـدرعباس –سـیرجان حـداقل مـی دانی فقط باید تنها تـوجه ات را بـه جاده معطوف کنی و سرعت و سبقت، ولی دراتوبان بندرعباس-میناب باید بیشترحواست به جنگل های متروک اطرافت باشد: بچه شتر بازیگوشی میل دارد همین الان با سرعت زیاد از عرض خیابان بگذرد.
...
گرچه این خطر سالها بوده و هست و با اتوبان کردن این جاده این خطر دوبرابر افزایش
یافته است، ولی یکی از انگیزه هایی که باعث شد این مطلب را بنویسم، وضعیت روحی-روانی مادر فاطمه است، مادری که شب حنابندانش، جهانی را به آتش کشیده است.